به یادجهانی ارام www.teta.loxblog.com

به وبلاگ به یاد جهانی ارام خوش امدید


عکس های ناروتو ودوستان

 فیلم کارتون که محبوبیت خیلی دارد با درخواست دوستان عکس های اون تو وبالگ  گذاشتیم وجهت دانلود قسمتهای ناروتو شیپور به ادامه مطلب بروید واز لینگهای ان استفاده کنید 


ادامه مطلب
نويسنده: هانی | تاريخ: پنج شنبه 21 / 2 / 1391برچسب:ناروتو ,هیناتا ,ساکورا ,تن تن , ساسکه ,عکس, | موضوع: <-PostCategory-> |

سلام گل های محبت من دوستان عزیزم امید وارم خوب موفق و سرحال باشید راستی از مریم جان کمال تشکر را دارم مدیر وبلاک عزیز جون هستن و امید وارم که من یاری کند در این وبلاگ  مریم جان انشاالله جبران میکنم http://img4up.com/up2/94155098585050315545.jpg

نويسنده: هانی | تاريخ: پنج شنبه 21 / 2 / 1391برچسب:مریم عزیز جان, | موضوع: <-PostCategory-> |

سلام دوستان خوب من ببخشید دوستان من این مدت نیستم تو خدمت سربازی هستم اما انشاالله به زودی بر میگرردم دوستان امید وارم من فراموش نکنید موفق باشید  راستی دوستان دوستون دارم فقط نظر یادتون نره به زودی وبلا به بهتربن شکل وپیشرفت خوبی خواهد داشت

 

نويسنده: هانی | تاريخ: پنج شنبه 20 / 2 / 1398برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

عکس


ادامه مطلب
نويسنده: هانی | تاريخ: یک شنبه 7 / 7 / 1390برچسب:عکس, | موضوع: <-PostCategory-> |

تحلیل گفتهای بعضی از شاعران که دختراها فرشته هستند

طبق نظرات بعضی از شاعران که در شعر خود توصیف می کنند کمان می کنم اشتباه است در تحقیقات انجام شده حتی نمیشه به اوناها هم اسم فرشته گذاشت  به هر دلیل فرشته که نمی تونه یه انسان نجات بده فرشته نیست ویا نمی توان یک انسان به ارزوی خود برسونه فرشته نیست به هر حال به تحلیل بپردازیم  (( در ادامه مطلب هست))


ادامه مطلب
نويسنده: هانی | تاريخ: شنبه 5 / 7 / 1390برچسب:بحث و برسی, | موضوع: <-PostCategory-> |

شريكم باش

شریک سقف من نیستی،بذار همسایه باشیم و

 

فقط یک دونه دیوارو شریکم باش،شریکم باش،شریکم

 

شریک عمر من نیستی، بیا هم لحظه باشیم و

 

همین یک لحظه دیدارو شریکم باش،شریکم باش،شریکم

 

فقط در حد یک لبخند،لبتو قسمت من کن

 

اگه خورشید من نیستی بیا و شمع و روشن کن

 

تمنای شرابم نیست،یه جرعه آب شریکم باش

 

کنار چشمه ی رؤیا یه لحظه خواب شریکم باش

 

شریک زندگیم نیستی،شریک آرزویم باش

 

اگه نیستی کنار من، بیا و روبرویم باش

 

سلامی کن گه و گاهی به نام آشنا بر من

 

همین اندازه هم بسه، برای شور دل بستن

 

غزلخونم نباش اما به حرفی ساده شادم کن

 

اگه دیدی منو بشناس،نمی گم اینکه یادم کن

 

یه عشق نابسامانو چه پایانی از این خوشتر

 

شکایت نامه ی دل رو چه پایانی از این خوشتر

 

شریک سقف من نیستی،بذار همسایه باشیم و

 

فقط یک دونه دیوارو شریکم باش،شریکم باش،شریکم

 

شریک عمر من نیستی، بیا هم لحظه باشیم و

 

همین یک لحظه دیدارو شریکم باش،شریکم باش،شریکم

 

 

نويسنده: هانی | تاريخ: یک شنبه 24 / 4 / 1390برچسب:شعر, | موضوع: <-PostCategory-> |

داستان عاشقانه 1

 


از زندگي خسته شده بود.... شقيقه هاش تير مي کشيد .. بي تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست... 


 


ادامه مطلب
نويسنده: هانی | تاريخ: یک شنبه 24 / 4 / 1390برچسب:داستان عاشقانه 1, | موضوع: <-PostCategory-> |

داستان عاشقانه بسیار زیبا و غمگین

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر
برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


ادامه مطلب
نويسنده: هانی | تاريخ: سه شنبه 8 / 3 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

محسن (چ..ی)

 


بخون امشب تا منم بتونم گریه کنم
تا بتونم با تو بخونم گریه کنم

می خوام آتیش بگیرم داره سوز نی میاد
دلم از غصه پره که رفته ، کی میاد

نمی دونم که چی شد چرا ازمن رنجید
جای این بی مهری کاش من و می فهمید

مردم از زخم هایی که خوردم از تنهایی
کمکم کن ای دوست مردم از تنهایی

واسه خاطر خدا اون و برگردون و
شاد کن خاطره این دل سرگردون و

نه دیگه به روم نیار که چی اومد به سرم
نگو خاطرخواهی چه گلی زد به سرم

یا به لیلا برسون این دله مجنون و
یا مداوا کن این درده بی درمون و

مردم از زخم هایی که خوردم از تنهایی
کمکم کن ای دوست مردم از تنهایی

واسه خاطر خدا اون و برگردون و
شاد کن خاطره این دل سرگردون و

من اسیرم تو فقط لحظه مردن من
می تونی وا کنی این یوغ از گردن من

من اسیرم تو فقط لحظه مردن من
می تونی وا کنی این یوغ از گردن من
نويسنده: هانی | تاريخ: یک شنبه 6 / 3 / 1390برچسب:شعر ,, | موضوع: <-PostCategory-> |

اّرامش

 

دوست دارم در ارمش زیبایی شب به تو فکر کنم
تاریکی وحشتناک شب اشک را فراموش کنم دوست دارم روز وشب با یاد تو و تصویر تو زندگی کنم
میخواهم ان دم مهه گان به دنبال خوشبختی هستند من به دنبال تو باشم                                      
سلام به لحظه ای که چشمانم به سوی چشمان زیبایت نگریست واز شدت عشق با تو پیمان دوستی بستم
از روزی که سیمای پر محبت تو را دیدم سر به سجده گاه عشق تو نهادم وبا خود عهد کردم که تا اخر
فقط و فقط تنهای تنها به یاد تو باشم اری همیشه به یاد تو باشم                                              
نويسنده: هانی | تاريخ: جمعه 4 / 3 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

شاه و گل خوشکیده

 

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .
تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،
با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ... 
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
 اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که  به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟  آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!
من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
 این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .
اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان  رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
            _ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید  تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود .  سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …
 گریه امانم نداد تا بقیه ی  نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.


 

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی  عشق مان  نگه داشته ایم
نويسنده: هانی | تاريخ: جمعه 4 / 3 / 1390برچسب:داستان عاشقانه, | موضوع: <-PostCategory-> |

خودکشی

پسر 28 ساله‌اي كه بعد از 20 بار خواستگاري از دختر مورد علاقه‌اش هر بار با جواب منفي خانواده دختر مواجه شده بود، صبح امروز ـ شنبه ـ پدر، مادر و دايي دختر را به قتل رساند.

وي ادامه داد: بعد از اعلام وقوع قتل در روستاي اوجي‌كلا، ماموران نيروي انتظامي، اطلاعات و ‌دادستاني بسرعت در محل حاضر شدند.

رئيس دادگستري قائمشهر گفت: بازديد اوليه و به هم ريختگي وسايل منزلي كه قتل‌ها در آن رخ داده است، نشان‌دهنده ورود به زور قاتل به محل بود.

رئيس دادگستري قائمشهر ادامه داد: پدر دختر با اصابت گلوله تفنگ دولول ساچمه‌اي به سرش به قتل رسيد و مادر دختر كه براي اطلاع دادن به برادرانش مبادرت به تماس تلفني كرده بود نيز با شليك گلوله قاتل جان خود را از دست داد.

به گفته رئيس دادگستري قائمشهر، دايي دختر جوان كه بعد از تماس تلفني خواهرش(مادر دختر) براي كمك به محل حادثه‌ها مراجعه كرده بود نيز با شليك گلوله كشته و فرد ديگري كه براي كمك رساندن به اين خانواده در محل حضور يافت نيز از ناحيه بازو زخمي شد.

وي ادامه داد: بعد از بررسي‌هاي انجام شده رد پاي محل اختفاي قاتل در باغي كه به فاصله 150 متري از محل وقوع قتل قرار داشت، شناسايي شد و باغ به محاصره نيروهاي انتظامي در آمد.

اسماعيل‌نژاد افزود: بعد از محاصره باغ، عمليات روانكاوانه براي دستگيري متهم به قتل آغاز شد ولي متهم حاضر به تسليم شدن نبود و تهديد مي كرد اگر دختر مورد علاقه اش را نبيند جنايت ديگري را رقم مي زند. عمليات روانكاوانه پليس ادامه داشت تا اينكه ماموران براي اين‌كه وي را مجبور به تسليم شدن كنند، آخرين خواسته اش كه ديدن دختر مورد علاقه اش بود را پذيرفتند .

 

 

خودكشي عامل جنايت

دقايقي بعد دختر جوان تحت تدابير شديد امنيتي به محله حادثه منتقل شد . ماموران كه احتمال مي دادند خواستگار كينه جو دختر جوان را نيز به قتل برساند از او خواستند در فاصله دورتر از محل حادثه قرار گيرد.

رئيس دادگستري قائمشهر گفت: با رعايت نكات امنيتي، فرد قاتل از فاصله دور دختر مورد علاقه‌اش را ديد و بعد ازبيان اين جمله كه با قتل خانواده به دنبال ايجاد مصيبتي عظيم تا پايان عمرت بودم با شليك گلوله به زندگي خود پايان داد.

نويسنده: هانی | تاريخ: چهار شنبه 2 / 3 / 1390برچسب:داستان عاشقانه, عکس عاشقانه , داستان ,عکس طبیعت, | موضوع: <-PostCategory-> |

عشق همین

 

زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.

انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.

زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم

مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!

زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم

مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري

زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني

مرد جوان: مرا محکم بگير

زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟

مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه

 

روز بعد روزنامه ها نوشتند

 

برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

و اين است عشق واقعي. عشقي زيبا

 

نويسنده: هانی | تاريخ: چهار شنبه 2 / 3 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |