به یادجهانی ارام www.teta.loxblog.com

به وبلاگ به یاد جهانی ارام خوش امدید


عشق یعنی چه

يك روز آموزگار از دانش آموزاني كه در كلاس بودند پرسيد:آيا مي توانيد راهي غير تكراري براي بيان عشق،بيان كنيد؟برخي از دانش آموزان گفتند با "بخشيدن "عشقشان را معنا مي كنند.برخي "دادن گل و هديه" و "حرف هاي دلنشين"را راه بيان عشق عنوان كردند.شماري ديگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختي "را راه بيان عشق مي دانند.

در آن بين پسري برخاست و پيش از اينكه شيوه ي دلخواه خود را براي ابراز عشق بيان كند،داستان كوتاهي تعريف كرد:يك روز زن و شوهر جواني كه هر دو زيست شناس بودند طبق معمول براي تحقيق به جنگل رفتند.آنان وقتي به بالاي تپه رسيدند در جا ميخكوب شدند.

يك قلاده ببر بزرگ،جلوي زن و شوهر ايستاده و به آنان خيره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاري به همراه نداشت و ديگر راهي براي فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پريده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترين حركتي نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زيست شناس فرياد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دويد و چند دقيقه بعد ضجه هاي مرد جوان به گوش زن رسيد.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اينجا رسيد دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوي پرسيد:آيا مي دانيد آن مرد در لحظه هاي آخر زندگيش چه فرياد مي زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوي جواب داد:نه!آخرين حرف مرد اين بود كه"عزيزم،تو بهترين مونسم بودي .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت هميشه عاشقت بود."

قطره هاي بلورين اشك،صورت راوي را خيس كرده بود كه ادامه داد :همه ي زيست شناسان مي دانند ببر فقط به كسي حمله مي كند كه حركتي انجام مي دهد يا فرار مي كند .پدر من در آن لحظه ي وحشتناك ،با فداكردن جانش پيش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.اين صادقانه ترين و بي رياترين راه پدرم براي بيان عشق خود به مادرم و من بود.

 

نويسنده: | تاريخ: چهار شنبه 2 / 3 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

بیمارستان

از لحظه‌اي که در يکي از اتاق‌هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي‌پاياني را ادامه مي‌دادند. زن مي‌خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي‌خواست او همان جا بماند.

از حرف‌هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم. يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي‌خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است. در راهروي بيمارستان يک تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه‌شان زنگ مي‌زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن که در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي‌شد. موضوع هميشگي مکالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي‌کرد: «گاو و گوسفندها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي‌رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي‌شود. بزودي برمي گرديم...»

چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده کردند. زن پيش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي که گريه مي‌کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نکن.» اما من احساس کردم که چهره‌اش کمي درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي‌شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد که هنوز بي‌هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمي‌توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي که ماسک اکسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي‌خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي‌خواست او همان جا بماند. همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي‌زد. همان صداي بلند و همان حرف‌هايي که تکرار مي‌شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از کنار مرد مي‌گذشتم داشت مي‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي‌شود و ما برمي‌گرديم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم که اصلا کارتي در داخل تلفن همگاني نيست. مرد درحالي که اشاره مي‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي‌کنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته‌ام. براي اين که نگران آينده‌مان نشود، وانمود مي‌کنم که دارم با تلفن حرف مي‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که اين تلفن براي خانه نبود، بلکه براي همسرش بود که بيمار روي تخت خوابيده بود. از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي که بين‌شان بود، تکان خوردم. عشقي حقيقي که نيازي به بازي‌هاي رمانتيک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي‌کرد.

 

نويسنده: | تاريخ: چهار شنبه 2 / 3 / 1390برچسب:بیمارستان,عشق در بیمارستان, | موضوع: <-PostCategory-> |

خودکشی

پسر 28 ساله‌اي كه بعد از 20 بار خواستگاري از دختر مورد علاقه‌اش هر بار با جواب منفي خانواده دختر مواجه شده بود، صبح امروز ـ شنبه ـ پدر، مادر و دايي دختر را به قتل رساند.

وي ادامه داد: بعد از اعلام وقوع قتل در روستاي اوجي‌كلا، ماموران نيروي انتظامي، اطلاعات و ‌دادستاني بسرعت در محل حاضر شدند.

رئيس دادگستري قائمشهر گفت: بازديد اوليه و به هم ريختگي وسايل منزلي كه قتل‌ها در آن رخ داده است، نشان‌دهنده ورود به زور قاتل به محل بود.

رئيس دادگستري قائمشهر ادامه داد: پدر دختر با اصابت گلوله تفنگ دولول ساچمه‌اي به سرش به قتل رسيد و مادر دختر كه براي اطلاع دادن به برادرانش مبادرت به تماس تلفني كرده بود نيز با شليك گلوله قاتل جان خود را از دست داد.

به گفته رئيس دادگستري قائمشهر، دايي دختر جوان كه بعد از تماس تلفني خواهرش(مادر دختر) براي كمك به محل حادثه‌ها مراجعه كرده بود نيز با شليك گلوله كشته و فرد ديگري كه براي كمك رساندن به اين خانواده در محل حضور يافت نيز از ناحيه بازو زخمي شد.

وي ادامه داد: بعد از بررسي‌هاي انجام شده رد پاي محل اختفاي قاتل در باغي كه به فاصله 150 متري از محل وقوع قتل قرار داشت، شناسايي شد و باغ به محاصره نيروهاي انتظامي در آمد.

اسماعيل‌نژاد افزود: بعد از محاصره باغ، عمليات روانكاوانه براي دستگيري متهم به قتل آغاز شد ولي متهم حاضر به تسليم شدن نبود و تهديد مي كرد اگر دختر مورد علاقه اش را نبيند جنايت ديگري را رقم مي زند. عمليات روانكاوانه پليس ادامه داشت تا اينكه ماموران براي اين‌كه وي را مجبور به تسليم شدن كنند، آخرين خواسته اش كه ديدن دختر مورد علاقه اش بود را پذيرفتند .

 

 

خودكشي عامل جنايت

دقايقي بعد دختر جوان تحت تدابير شديد امنيتي به محله حادثه منتقل شد . ماموران كه احتمال مي دادند خواستگار كينه جو دختر جوان را نيز به قتل برساند از او خواستند در فاصله دورتر از محل حادثه قرار گيرد.

رئيس دادگستري قائمشهر گفت: با رعايت نكات امنيتي، فرد قاتل از فاصله دور دختر مورد علاقه‌اش را ديد و بعد ازبيان اين جمله كه با قتل خانواده به دنبال ايجاد مصيبتي عظيم تا پايان عمرت بودم با شليك گلوله به زندگي خود پايان داد.

نويسنده: هانی | تاريخ: چهار شنبه 2 / 3 / 1390برچسب:داستان عاشقانه, عکس عاشقانه , داستان ,عکس طبیعت, | موضوع: <-PostCategory-> |

عشق همین

 

زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.

انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.

زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم

مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!

زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم

مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري

زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني

مرد جوان: مرا محکم بگير

زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟

مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه

 

روز بعد روزنامه ها نوشتند

 

برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

و اين است عشق واقعي. عشقي زيبا

 

نويسنده: هانی | تاريخ: چهار شنبه 2 / 3 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |

گفتگو

 

گفتم: خداي من، دقايقي بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينم را

که پر از دغدغه ي ديروز بود و هراس فردا، بر شانه هاي صبورت بگذارم

آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه هاي تو کجا بود؟

گفت: عزيزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي

که در تمام لحظات بودنت برمن تکيه کرده بودي،

من آني خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستي،

من همچون عاشقي که به معشوق خويش مي نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گفتم: پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي، اينگونه زار بگريم؟..


گفت: عزيزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره اي است که قبل از آنکه فرود آيد

عروج مي کند، اشکهايت به من رسيد و من يکي يکي

بر زنگارهاي روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشي و از حوالي آسمان

چرا که تنها اينگونه مي شود تا هميشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگي بود که بر سر راهم گذاشته بودي؟

گفت: بارها صدايت کردم،

آرام گفتم: از اين راه نرو که به جايي نمي رسي،

توهرگز گوش نکردي و آن سنگ بزرگ فرياد

بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست از اين راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهي رسيد

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتي؟

گفت: روزيت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي،

پناهت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي،

بارها گل برايت فرستادم، کلامي نگفتي،

مي خواستم برايم بگويي و حرف بزني.

آخر تو بنده ي من بودي چاره اي نبود جز نزول درد که تنها اينگونه شد تو صدايم کردي

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندي؟

گفت: اول بار که گفتي خدا آن چنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خداي تو را نشنوم،

تو باز گفتي خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايي ديگر،

من مي دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمي کني

وگرنه همان بار اول شفايت مي دادم.

گفتم: مهربانترين خدا، دوست دارمت

گفت: عزيزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

 

نويسنده: | تاريخ: چهار شنبه 2 / 3 / 1390برچسب:عشق‘خدا‘دوستی با خدا‘خداوند, | موضوع: <-PostCategory-> |

داستان غم انگیز یک دختر

سر کلاس درس معلم پرسيد:هي بچه ها چه کسي مي دونه عشق چيه؟

هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد .بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟

لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت:عشق؟

دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق... ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو

ديدي که بهت بگه عشق چيه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم

لنا گفت:بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهيشو حفظ کنيد

و ادامه داد:من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم

با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص

ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين

عهدي عمل کنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم

خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري...

من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش

فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي

عشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ما باهم خيلي خوب

بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري

براي هم مي کرديم من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت

خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم

بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو بهخاطرش از دست بدي عشق

يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين

مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست

عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو

مي زنه رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم

که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق يعني

حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.بعد از اين موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم

اون رفت و ازون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام

فرستاد که توش نوشته شده بود: لناي عزيز هميشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم شايد ما

توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من

زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)

لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت: خب خانم معلم

گمان مي کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:آره دخترم مي توني بشيني

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم

مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسي ؟

ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان

دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد

آره لناي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن...

لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد

خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشد

خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد
 

نويسنده: | تاريخ: چهار شنبه 2 / 3 / 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |